۱۳۸۹ آذر ۲۳, سه‌شنبه

لبخند

- خداحافظ
گوشی را قطع می کنم. لبخند روی لبانم محو می شود.

این فکر توی ذهنم هست که حداقل برای مدتی هم که شده، اگرچه با وانمود، شاد نگهش داشته ام.
شرط می بندم طرف مقابل هم همین فکر را می کند!
هر دویمان فکر می کنیم به دیگری لطف می کنیم و بعد:

-خداحافظ
 لبخند از روی لبانمان محو می شود.

۱۳۸۹ آذر ۳, چهارشنبه

شیشه "مرگ انسان" برای خودکشی یک موش

نگاهی به دبه بزرگ پنیر و گربه ای که جلوی آن نشسته بود، انداخت و نگاهی به شیشه "مرگ انسان" در گوشه اتاق خوابش در سوراخ دیوار
دیگر خسته شده بود از این همه حقارت و تظاهر
تظاهر به این که مجبور بود بگوید که از بوی پنیر خوشش نمی آید وربطی به این نداره که دستش بهش میرسه یا نه
دوست های زبروزرنگی داشت که سر سه سوت گربه را سر کار میگذاشتند و لقمه ای از آن پنیر خوشمزه می خورند و فرار می کردند
ولی خوب، او به زرنگی اون ها نبود
اما عاشق پنیر بود. چاره ای هم نداشت
دوباره نگاهی به شیشه "مرگ انسان" که گوشه اتاق بود انداخت. امروز اونو از داروخانه خریده بود به بهونه کشتن یک انسان موذی که چند وقتی بود دور و بر خانه شان پیدایش شده بود.
میخواست خودش را راحت کند از کنایه های موش های دیگر، از اختلاف خودش با یک موش واقعی که باید باشد.
شیشه "مرگ انسان" را برداشت،
نگاهی دوباره به دبه ی پنیر و گربه ی بیریخت جلوی آن انداخت،
انگشت های کوچکش را دور شیشه "مرگ انسان" گرفت و شیشه را بلند کرد
این لحظه را بارها و بارها در ذهنش تصور کرده بود.
با مرگ یک موش نه زمین به آسمان می رسید نه آسمان به زمین
تصمیم خودش را گرفته بود: [خودکشی ...]
اما یک لحظه ...
"من که میخواهم بمیرم. مرده ، مرده است، فرقی هم ندارد. پس بگذار به مرگ ذلیلانه یک انسان نمیرم!" این افکار مثل جرقه از مغز موش گذشت.
شیشه را به طرفی پرتاب کرد و با چشم هایی مصمم به دبه پنیر نگاه کرد عاشق پنیر بود، فراتر از یک نیاز ساده
از سوراخ کنار دیوار پرید بیرون
به سرعت جلو می رفت حتی ترس مرگ هم دیگر برای موش مهم نبود، 
گربه که کنار دبه ایستاده منتظر مبارزه بود ...

۱۳۸۹ آبان ۲۶, چهارشنبه

اندرون من خسته دل


در اندرون من خسته دل ندانم كيست

كه من خموشمو او در فغان و در غوغاست






*شعر از مولانا
تصویر یا نگاره از خودم

۱۳۸۹ آبان ۱۳, پنجشنبه

شرط لازم و کافی

شنیدم آنهایی که زمان مرگشان نزدیک است، تبسم روی لبانشان نقش می بندد؛ اما نمی دانم آنهایی که تبسم روی لبانشان نقش بسته هم زمان مرگشان نزدیک است یا نه؟



پ.ن: لبخند می زنم.

۱۳۸۹ آبان ۶, پنجشنبه

دلم به حال قلبم میسوزد!

بیچاره لیاقت بیشتر از اینها را داشت،  

بعد از این همه سال تپیدن

۱۳۸۹ مهر ۲۶, دوشنبه

تشییع جنازه

تنها کسانی که دور جنازه اش را می گیرند، مورچه های گرسنه اند ... هیچ مرگی، تلخ تر از مرگ سوسک نیست!

۱۳۸۹ مهر ۱۴, چهارشنبه

او

سرش به مهر بود تا رازهایش سر به مهر باشد.

۱۳۸۹ مهر ۸, پنجشنبه

۱۳۸۹ مهر ۳, شنبه

پیچک افکارم

پیچک افکارم

در بلندای پرچین خیال،

طلب ِ

ساقه ی ایمان می کرد ...

۱۳۸۹ شهریور ۳۱, چهارشنبه

صدای خش خش برگای خزونی/توی گوشم ناله میکرد ...

امسال اگر روفتگر کنار زاینده رود، از سی و سه پل تا پل فردوسی را جارو کرد، میرم شهرداری شکایت می کنم.

اصلا حال پاییز به صدای خش خش برگ های خزونیشه!

پ.ن: مسیر پیاده های من، در غروب های پاییز

۱۳۸۹ شهریور ۳۰, سه‌شنبه

دانه ام

دانه اي هستم

دانه ای كه هنوز آنقدرها عميق نشده 

تا با وزيدن نسيمي 

زمين ديگر را كشتگاه خود نسازد ...

۱۳۸۹ شهریور ۲۹, دوشنبه

وصیت نامه

من شاید امشب مردم!
همین حالا بگم، اگه هر کسی گفت من آدم خوبی بودم، محکم بزنید زیر گوشش

اینم از بدشانسی ماست

هیچ وقت تجربه ی زندگی کردن یکی دیگه را نداشتم ...
لا کردار،
همیشه خودم بودم!

آیینه 2

دستمال را برداشت تا آیینه را پاک کند
ولی
دستش به آن طرف آینه نمی رسید!

۱۳۸۹ شهریور ۲۵, پنجشنبه

آیینه

چقدر از آیینه بدش می آمد

تکرار خودش بود،

با تمام کاستی ها

۱۳۸۹ شهریور ۲۱, یکشنبه

نوشتنم نه از ره کينه است / اقتضاي طبيعتـم اين است :: یک عقرب وب نویس

نوشتنم نه از ره کينه است / اقتضاي طبيعتـم اين است  ::  یک عقرب وب نویس

{در جنگ صفین هنگامی که شنید یارانش شامیان را دشنام می دهند/خطبه 206/نهج البلاغه}


من خوش ندارم که شما دشنام دهنده باشید، اما اگر کردارشان را توصیف و حالات آن ها را بازگو می کردید، به سخن راست نزدیک تر و عذرپذیرتر بود.
خوب بود به جای دشنام به آنها، می گفتید:
خدایا! خون ما و آنها را حفظ کن. بین ما و آنان اصلاح فرما و آنان را از گمراهی به راه راست هدایت کن، تا آنها که جاهلند، حق را بشناسند و آن ها که با حق می ستیزند، پشیمان شده به حق بازگردند.


۱۳۸۹ شهریور ۲۰, شنبه

11 سپتامبر، تاریخ II برج

داشت یادم می رفت که امروز 11سپتامبر است ...
نمی دونم اون کسی که امروز را واسه عملیات تروریستی انتخاب کرده بود، حواسش بوده که 11 چقدر یادآورنده ی دو تا برج شبیه به همه، برج دو قلو ؟!
احتمالا این روز را برای عملیلت انتخاب کردند برای این که اون احمق هایی که هواپیما را دزدیدند یادشون نره که از میان این همه برج باید اون دوقلوهه را بزنند!

سیاوش قمیشی در وب2

من اگه کامنت گذاشتم
واسه خاطر دل توست

وبلاگم صدای دردیست
هم صدای وبلاگ توست!

۱۳۸۹ شهریور ۱۸, پنجشنبه

یا سیاه باش یا سفید، یا اصلا نباش! (18-6-89)

فکر کنم تنها دلیلی که نمی توانم یک وبلاگ را به طور کامل نگه دارم، این است که یا تکلیفم با خودم مشخص نیست، یا دنیای مجازی تحمل انسان های خاکستری را ندارد.

درماندگی(18-6-89)

نمی دونم وقتی یه بچه منو می بینه وبه باباش میگه: "دماغش را نگا ... مث چکشه!" چه واکنشی از خودم نشان دهم؟

۱۳۸۹ شهریور ۱۵, دوشنبه

شانه های غربت زده

آنقدر شانه هایم تشنه دستانت بود که وقتی رهگذر آن ها را برای کنار زدن لمس کرد،
با حس تو تنم لرزید!
این شانه ها خاک غربت خورده اند ...

توصیه یک نانوا به مشتری وبلاگ نویسش

مطالب را  تا داغ ـه بايد پست کرد، مگرنه در ذهن بيات مي شوند.

۱۳۸۹ شهریور ۱۲, جمعه

نامردی زمونه

هیچ کس اهمیت نمی دهد که چه کار می خواهی بکنی،
همه می خواهند بدانند که چه کارهایی کرده ای!

۱۳۸۹ شهریور ۱۰, چهارشنبه

سوتی، اون هم جلوی خدا

هیچی ضایع تر از این نیست که وقتی چراغ ها روشن می کنند ببینی قرآنی که جلوی صورتت گذاشته بودی، وارونه گرفتی!!

۱۳۸۹ شهریور ۷, یکشنبه

آی یادش بخیر ... گشنه و تشنه زنجیر می زدیم تا دم افطار

شما يادتون نمي آيد،
ولي يه سال ماه رمضان افتاد تو محرم!

۱۳۸۹ شهریور ۳, چهارشنبه

گندم پوک

غروب آفتاب، روزهاي آخر برداشت، خوشه هاي گندم طلايي،
سکوتي دل نشين، هر از چندگاهي صداي نوازش باد بر سر گندم ها...

آن گوشه مزرعه، پيرمرد کشاورز را ديد. به درخت تکيه داده بود. نگاهش به غروب آفتاب ...

به سمت پيرمرد حرکت کرد. به او که رسيد انتظار لبخند رضايت داشت اما در فضاي روي تپه، کنار درخت چيزي به جز غم نبود. خواست سوال کند ولي قبل از آن پيرمرد مشت بسته اش را به مرد نشان داد.
پيرمرد مشتش را باز کرد.
کف دستش،  گل سنبله گندمي بود که سابيده شده باشد.
بر آن دميد.
چیزی کف دستش نماند!
گندم بدون دانه ،
گندم ها همه پوک بودند ...
...............................
دنیای این روزای من، حال و هوای اون پیرمرد کشاورز



پی نوشت »

همین حالا(26 آگوست 2010 - 4 شهریور 1389 ساعت 3:18 صبح!) داستان کوتاهی را به نام داس از ری بردبری توی وبلاگ 1پزشک خواندم؛ به طور فجیع و کاملا تصادفی من را یاد پست خودم انداخت، شاید بی دلیل ولی گندم هایی که می پوسند، مزرعه بی محصول و ...
شاید نوبت ساقه ی گندم من باشد!!
داستان را از اینجا بخونید.

۱۳۸۹ مرداد ۲۹, جمعه

عابد تقلبي!

فكر كنم سروقت ترين نمازهام را در ماه رمضان خوندم،
اون هم نماز صبح!
تا زودتر بپرم تو تخت، بقيه خوابم را برم.
:)

۱۳۸۹ مرداد ۲۸, پنجشنبه

بي خوابي

و اما بي خوابي،
بي خوابي درديست كه همواره با صداي چكه كردن آب، تيك تيك ساعت و يا خاموش و روشن شدن ال اي دي يك دستگاه الكترونيكي، همراه است.
و از علايم آن حركت دوراني در رختخواب با سرعت بيشتر از 10 دور در دقيقه، خارش اكثر اعضاي بدن و يا ور رفتن به موبايل كه در بيماران وبلاگ نويس همراه با نوشتن پست بعدي آنهاست.
راه درمان پيشنهادي استفاده از روش شمارش گوسفندهاست، كه حتما قبل از رسيدن به عدد 70 ميليون (همراه با بقيه گوسفندها) خوابتان برده است.

.
.
.
در ادامه:
[صداي خروپف] ...
مامور خواب: خوب، اين يكي هم خوابش برد. آمار را درست كن: 70 ميليون و يكي!

۱۳۸۹ مرداد ۲۱, پنجشنبه

ماه رمضان مبارک

روزه دار واقعی باشــ  ـم + ـید!

والپیپر های زیبای رمضان را دانلود کردم، دانلود کنید.
همین

پی نوشت:
یک سری تغییرات با شروع رمضان، رنگ و بوی تازه ای هم به وبلاگ من داده ...

پ.ن: همیشه تغییرات را دوست داشتم.

۱۳۸۹ مرداد ۱۶, شنبه

و ما هیچ یک خدا را نمی پرستیم،

و ما هیچ یک خدا را نمی پرستیم،
بلکه تصویری از خدا

شاید بت نسازیم،
ولی تصویر غلط چرا

کافر نه، ولی کفر زیاد می گوییم!

۱۳۸۹ مرداد ۱۳, چهارشنبه

راستي پشه ها روزا كجا ميرند؟

اگه كسي ميدونه به من بگه چون با يكيشون بدجوري خرده حساب دارم.
2 شبه ول كن ما نيست!

اومدم یه چیزی بنویسم، دیدم چرت و پرته ؛ ننوشتم!


۱۳۸۹ مرداد ۱۱, دوشنبه

فلشم safty remove نمی شد، از USB درش آوردم دوباره کردم توش، بعد safty removeش کردم و درش آوردم! :: اینو گفتم تا بدونی همیشه احمق تر از تو هم هست!


توقعات بیش از حد

هروقت قلبم درد ميگیره به اميد يه سكته واقعي دستم را ميزارم روش،
اما تو سن 20 سالگي انتظار زيادي از خودم دارم.
شايد همين انتظارهاي بي مورد باشه كه اميد به زندگي را كاهش ميده!

۱۳۸۹ مرداد ۱۰, یکشنبه

کاش لحظه های با دوستان بودن، خط سفید جاده بود. تکه تکه میشد ولی قطع نمی شد

اس ام اس دوستی که نتونستم باهاش برم کوه!

۱۳۸۹ مرداد ۸, جمعه

دیدار یار غایب دانی چه شوق دارد /ابری که در بیابان بر تشنه ای ببارد

آخر فیلم: تو چی ... تو واسه خودت کاری کردی!!

آخر فیلم:
تو چی ... تو واسه خودت کاری کردی!!
تیتراژ
من چند دقیقه فکر می کنم.

۱۳۸۹ تیر ۱۵, سه‌شنبه

۱۳۸۹ تیر ۱۴, دوشنبه