۱۳۸۹ بهمن ۱۲, سه‌شنبه

سيرم

- بيا يه لقمه غذا بخور

- نه مرسي گشنه ام نيست، قبل از ظهر شكست خوردم!

۱۳۸۹ بهمن ۲, شنبه

تخیلات تو در تو

سو سو زدن ستاره های شب در بیابان بی آب و علف صفای دلنشینی دارد. ولی مرد بیابان را در این سرما تنها باید طی کند، تنها سوار بر ماشین.

باک چند قطره آخر بنزین را تجربه می کرد و مرد نمی دانست که اگر بنزین ماشین تمام شود و به شهر بعدی نرسد، در این نیمه شب بیابانی چه کسی کمکش خواهد کرد. اما چاره ای نداشت بایستی می رفت.یعنی این سرنوشت وی بود. سرنوشتی که با یک خودکار آبی (اون هم روان و خوش دست) بر روی یک کاغذ سفید برای وی نوشته می شد.

ممکن است چند ثانیه دیگر از دور نور چراغ یک پمپ بنزینی را ببیند و تمام یاس ها و ناامیدی ها تمام شود. آن وقت می توانست ماشینش را از بنزین سیراب کند و خودش هم شب را در یکی از اتاق های اجاره ای کنار پمپ بنزین، باشکمی پر، به  خواب ناز سپری کند.

اما باید ساده لوح باشد که به همین یک امکان بسنده کند، زیرا ممکن است همین چند ثانیه ی دیگر باک بنزین خالی خالی شود و کنار جاده تا صبح منتظر کمک شود. شبهای بیابان هم که سرد است؛ شاید تا صبح هم دوام نیاورد.

حالا همه چی به خواست نویسنده بستگی دارد. عجب زندگی سختی!!
اگر می توانست یا شاید اراده توانستن یا توانستن اراده کردن را داشت، بلند فریاد می زد. طوری که صدایش از جمجمه نویسنده آن طرف تر می رفت که شاید کسی این صدا را می شنوید ... اما راه چاره ای ندارد.

خودش هم می دانست که اگر نویسنده، دست از نوشتنش بردارد، ثانیه ای هم برای نفس کشیدن نخواهد داشت و فقط داستان چند لحظه بودنش هست که می ماند.

با این افکار مرد دل نویسنده هم به حالش می سوزد، یک جور ترحم ...
نویسنده خودش  را جای مرد می گذارد. خیلی تلخ است، حس این  که چند ثانیه دیگرت به شخصی دیگر بستگی داشته باشد. مثلا آن شخص سرنوشت نویسنده را با یک سکته قلبی هنگام نوشتن این داستان رقم بزند و یا این که نویسنده داستان را با موفقیت به چاب برساند و برنده بهترین نویسنده جشنواره امسال شود.

نویسنده در همین فکرها بود که ناگهان ترسی وجودش را گرفت. ترس از این که نکند وی هم ناشی از تخیلات یک نفر دیگر باشد، یک نفر که در ذهنش دغدغه های وی با کاراکتر اول داستانش را تصور می کند، یک نفر ... مثلا یک وبلاگ نویس!