غروب آفتاب، روزهاي آخر برداشت، خوشه هاي گندم طلايي،
سکوتي دل نشين، هر از چندگاهي صداي نوازش باد بر سر گندم ها...
آن گوشه مزرعه، پيرمرد کشاورز را ديد. به درخت تکيه داده بود. نگاهش به غروب آفتاب ...
به سمت پيرمرد حرکت کرد. به او که رسيد انتظار لبخند رضايت داشت اما در فضاي روي تپه، کنار درخت چيزي به جز غم نبود. خواست سوال کند ولي قبل از آن پيرمرد مشت بسته اش را به مرد نشان داد.
پيرمرد مشتش را باز کرد.
کف دستش، گل سنبله گندمي بود که سابيده شده باشد.
بر آن دميد.
چیزی کف دستش نماند!
گندم بدون دانه ،
گندم ها همه پوک بودند ...
...............................
دنیای این روزای من، حال و هوای اون پیرمرد کشاورز
همین حالا(26 آگوست 2010 - 4 شهریور 1389 ساعت 3:18 صبح!) داستان کوتاهی را به نام
داس از
ری بردبری توی وبلاگ
1پزشک خواندم؛ به طور فجیع و کاملا تصادفی من را یاد پست خودم انداخت، شاید بی دلیل ولی گندم هایی که می پوسند، مزرعه بی محصول و ...
شاید نوبت ساقه ی گندم من باشد!!
داستان را از
اینجا بخونید.