۱۳۸۹ آذر ۳, چهارشنبه

شیشه "مرگ انسان" برای خودکشی یک موش

نگاهی به دبه بزرگ پنیر و گربه ای که جلوی آن نشسته بود، انداخت و نگاهی به شیشه "مرگ انسان" در گوشه اتاق خوابش در سوراخ دیوار
دیگر خسته شده بود از این همه حقارت و تظاهر
تظاهر به این که مجبور بود بگوید که از بوی پنیر خوشش نمی آید وربطی به این نداره که دستش بهش میرسه یا نه
دوست های زبروزرنگی داشت که سر سه سوت گربه را سر کار میگذاشتند و لقمه ای از آن پنیر خوشمزه می خورند و فرار می کردند
ولی خوب، او به زرنگی اون ها نبود
اما عاشق پنیر بود. چاره ای هم نداشت
دوباره نگاهی به شیشه "مرگ انسان" که گوشه اتاق بود انداخت. امروز اونو از داروخانه خریده بود به بهونه کشتن یک انسان موذی که چند وقتی بود دور و بر خانه شان پیدایش شده بود.
میخواست خودش را راحت کند از کنایه های موش های دیگر، از اختلاف خودش با یک موش واقعی که باید باشد.
شیشه "مرگ انسان" را برداشت،
نگاهی دوباره به دبه ی پنیر و گربه ی بیریخت جلوی آن انداخت،
انگشت های کوچکش را دور شیشه "مرگ انسان" گرفت و شیشه را بلند کرد
این لحظه را بارها و بارها در ذهنش تصور کرده بود.
با مرگ یک موش نه زمین به آسمان می رسید نه آسمان به زمین
تصمیم خودش را گرفته بود: [خودکشی ...]
اما یک لحظه ...
"من که میخواهم بمیرم. مرده ، مرده است، فرقی هم ندارد. پس بگذار به مرگ ذلیلانه یک انسان نمیرم!" این افکار مثل جرقه از مغز موش گذشت.
شیشه را به طرفی پرتاب کرد و با چشم هایی مصمم به دبه پنیر نگاه کرد عاشق پنیر بود، فراتر از یک نیاز ساده
از سوراخ کنار دیوار پرید بیرون
به سرعت جلو می رفت حتی ترس مرگ هم دیگر برای موش مهم نبود، 
گربه که کنار دبه ایستاده منتظر مبارزه بود ...

۱ نظر: